یک سال است یاری کنار خود دارم که با همه تفاهم ها و عدم تفاهم ها دوستش دارم.
گاهی آنقدر خوب است که در لحظه دلم برایش می تپد و تنگ می شود حتی اگر پیش رویم باشد و گاهی آنقدر دلخور می شوم که فکرهای پیوسته ناراحت کننده رهایم نمیکند.
با این همه تجربه متفاوتی است که شاید درزندگی ام لازم بود اتفاق بیفتد و بماند برای همیشه، تا هر روز بیش از پیش باتجربه شوم. هرچند آنطور که از من انتظار می رود بعید می دانم این با تجربگی قبل از 10 سال آینده اتفاق بیفتد. راه سختی است.
درس خواندن مرحله ی سختی از زندگی بود ولی بسیار متفاوت از زندگی مشترک. درس خوانده ام و بیکارم و این بر دردهایم می افزاید. گیج و سردرگم دیگر نمیدانم باید چه هدفی انتخاب کنم و به سویش بروم. انگار که تمام آمال و آرزوهایی که در تمام طول تحصیل داشته ام بر باد رفته و تمام انرژی ام تخلیه شده است.
با این همه همسر خوب و همراهی دارم. نمی گذارد آب در دلم تکان بخورد و باعث می شود کمتر به این نگرانی ها فکر کنم.
ویژه
لطفا برای پدر مهربان و دلنازکم دعا کنید. این روزها درگیر بیماری بسیار سختی است. سپاسگذارم.
درباره این سایت